شب آفتابی
علمی / فرهنگی / هنری
درباره وبلاگ


این وبلاگ سعی بر این دارد تا محیطی علمی فرهنگی و اجتماعی برای افراد از همه قشر و از هر رده فراهم سازد . به امید اینکه مورد پسندتان واقع شود.
آخرین مطالب
نويسندگان
جمعه 9 / 6 / 1390برچسب:, :: 17:31 ::  نويسنده : MOHAMMAD

 طوطي و بقال

يك فروشنده در دكان خود, يك طوطي سبز و زيبا داشت. طوطي, مثل

آدم‌ها حرف مي‌زد و زبان انسان‌ها را بلد بود. نگهبان فروشگاه بود و با

مشتري‌ها شوخي مي‌كرد و آنها را مي‌خنداند. و بازار فروشنده را گرم

مي‌كرد.

يك روز از يك فروشگاه به طرف ديگر پريد. بالش به شيشة روغن

خورد. شيشه افتاد و نشكست و روغن‌ها ريخت. وقتي فروشنده آمد,

ديد كه روغن‌ها ريخته و دكان چرب و كثيف شده است. فهميد كه كار

طوطي است. چوب برداشت و بر سر طوطي زد. سر طوطي زخمي

شد و موهايش ريخت و كَچَل شد. سرش طاس طاس شد.

طوطي ديگر سخن نمي‌گفت و شيرين سخني نمي‌كرد. فروشنده و

مشتري‌هايش ناراحت بودند. مرد فروشنده از كار خود پيشمان بود و

مي‌گفت كاش دستم مي‌شكست تا طوطي را نمي‌زدم او دعا

مي‌كرد تا طوطي دوباره سخن بگويد و بازار او را گرم كند.

روزي فروشنده غمگين كنار دكان نشسته بود. يك مرد كچل طاس از

خيابان مي‌گذشت سرش صاف صاف بود مثل پشت كاسة مسي.

ناگهان طوطي گفت: اي مرد كچل , چرا شيشة روغن را شكستي و

كچل شدي؟

تو با اين كار به انجمن كچل‌ها آمدي و عضو انجمن ما شدي؟ نبايد

روغن‌ها را مي‌ريختي. مردم از مقايسة طوطي خنديدند. او فكر

مي‌كرد هر كه كچل باشد. روغن ريخته است.

طوطي و بازرگان

بازرگاني يك طوطي زيبا و شيرين سخن در قفس داشت. روزي كه

آمادة سفرِ به هندوستان بود. از هر يك از خدمتكاران و كنيزان خود

پرسيد كه چه ارمغاني برايتان بياورم, هر كدام از آنها چيزي سفارش

دادند. بازرگان از طوطي پرسيد: چه سوغاتي از هند برايت بياورم؟

طوطي گفت: اگر در هند به طوطيان رسيدي حال و روز مرا براي آنها

بگو. بگو كه من مشتاق ديدار شما هستم. ولي از بخت بد در قفس

گرفتارم. بگو به شما سلام مي‌رساند و از شما كمك و راهنمايي

مي‌خواهد. بگو آيا شايسته است من مشتاق شما باشم و در اين

قفس تنگ از درد جدايي و تنهايي بميرم؟ وفاي دوستان كجاست؟ آيا

رواست كه من در قفس باشم و شما در باغ و سبزه‌زار. اي ياران از اين

مرغ دردمند و زار ياد كنيد. ياد ياران براي ياران خوب و زيباست. مرد

بازرگان, پيام طوطي را شنيد و قول داد كه آن را به طوطيان هند

برساند. وقتي به هند رسيد. چند طوطي را بر درختان جنگل ديد. اسب

را نگهداشت و به طوطي‌ها سلام كرد و پيام طوطي خود را گفت:

ناگهان يكي از طوطيان لرزيد و از درخت افتاد و در دم جان داد. بازرگان

از گفتن پيام, پشيمان شد و گفت من باعث مرگ اين طوطي شدم,

حتماً اين طوطي با طوطي من قوم و خويش بود. يا اينكه اين دو يك

روح‌اند درد دو بدن. چرا گفتم و اين بيچاره را كشتم. زبان در دهان مثل

سنگ و آهن است. سنگ و آهن را بيهوده بر هم مزن كه از دهان آتش

بيرون مي‌پرد. جهان تاريك است مثل پنبه‌زار, چرا در پنبه‌زار آتش

مي‌اندازي. كساني كه چشم مي‌بندند و جهاني را با سخنان خود آتش

مي‌كشند ظالمند.

عالَمي را يك سخن ويران كند روبهان مرده را شيران كند

بازرگان تجارت خود را با دردمندي تمام كرد و به شهر خود بازگشت, و

براي هر يك از دوستان و خدمتكاران خود يك سوغات آورد. طوطي

گفت: ارمغان من كو؟ آيا پيام مرا رساندي؟ طوطيان چه گفتند؟

بازرگان گفت: من از آن پيام رساندن پشيمانم. ديگر چيزي نخواهم

گفت. چرا من نادان چنان كاري كردم ديگر ندانسته سخن نخواهم

گفت. طوطي گفت: چرا پيشمان شدي؟ چه اتفاقي افتاد؟ چرا

ناراحتي؟ بازرگان چيزي نمي‌گفت. طوطي اسرار كرد. بازرگان گفت:

وقتي پيام تو را به طوطيان گفتم, يكي از آنها از درد تو آگاه بود لرزيد و

از درخت افتاد و مرد. من پشيمان شدم كه چرا گفتم؟ امّا پشيماني

سودي نداشت سخني كه از زبان بيرون جست مثل تيري است كه از

كمان رها شده و برنمي‌گردد. طوطي چون سخن بازرگان را شنيد,

لرزيد و افتاد و مُرد. بازرگان فرياد زد و كلاهش را بر زمين كوبيد, از

ناراحتي لباس خود را پاره كرد, گفت: اي مرغ شيرين! زبان من چرا

چنين شدي؟ اي دريغا مرغ خوش سخن من مُرد. اي زبان تو مايه زيان

و بيچارگي من هستي.

اي زبان هم آتـشي هم خرمني چند اين آتش در اين خرمن زني؟

اي زبان هم گنج بي‌پايان تويي اي زبـان هم رنج بي‌درمان تويي

بازرگان در غم طوطي ناله كرد, طوطي را از قفس در آورد و بيرون

انداخت, ناگهان طوطي به پرواز درآمد و بر شاخ درخت بلندي نشست.

بازرگان حيران ماند. و گفت: اي مرغ زيبا, مرا از رمز اين كار آگاه كن. آن

طوطيِ هند به تو چه آموخت, كه چنين مرا بيچاره كرد. طوطي گفت:

او به من با عمل خود پند داد و گفت ترا به خاطر شيرين زباني‌ات در

قفس كرده‌اند , براي رهايي بايد ترك صفات كني. بايد فنا شوي. بايد

هيچ شوي تا رها شوي. اگر دانه باشي مرغها ترا مي‌خورند. اگر غنچه

باشي كودكان ترا مي‌چينند. هر كس زيبايي و هنر خود را نمايش دهد.

صد حادثة بد در انتظار اوست. دوست و دشمن او را نظر مي‌زنند.

دشمنان حسد و حيله مي‌ورزند. طوطي از بالاي درخت به بازرگان پند

و اندرز داد و خداحافظي كرد. بازرگان گفت: برو! خدا نگه دار تو باشد.

تو راه حقيقت را به من نشان دادي من هم به راه تو مي‌روم. جان من

از طوطي كمتر نيست. براي رهايي جان بايد همه چيز را ترك كرد.

***

شیر بی سر و دم

در شهر قزوين(1) مردم عادت داشتند كه با سوزن بر پُشت و بازو و

دست خود نقش‌هايي را رسم كنند, يا نامي بنويسند، يا شكل انسان و

حيواني بكشند. كساني كه در اين كار مهارت داشتند «دلاك» ناميده

مي‌شدند. دلاك , مركب را با سوزن در زير پوست بدن وارد مي‌كرد و

تصويري مي‌كشيد كه هميشه روي تن مي‌ماند.

روزي يك پهلوان قزويني پيش دلاك رفت و گفت بر شانه‌ام عكس يك

شير را رسم كن. پهلوان روي زمين دراز كشيد و دلاك سوزن را

برداشت و شروع به نقش زدن كرد. اولين سوزن را كه در شانة پهلوان

فرو كرد. پهلوان از درد داد كشيد و گفت: آي! مرا كشتي. دلاك گفت:

خودت خواسته‌اي, بايد تحمل كني, پهلوان پرسيد: چه تصويري نقش

مي‌كني؟ دلاك گفت: تو خودت خواستي كه نقش شير رسم كنم.

پهلوان گفت از كدام اندام شير آغاز كردي؟ دلاك گفت: از دُم شير.

&nb

صفحه قبل 1 صفحه بعد
پيوندها
  • nobody
  • کیت اگزوز
  • زنون قوی
  • چراغ لیزری دوچرخه

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان شب آفتابی و آدرس exciting.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.








نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 39
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 39
بازدید ماه : 590
بازدید کل : 10943
تعداد مطالب : 43
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1

Alternative content